بردیای عزیزم امشب یاد اولین روزای تولدت افتادم چقد زود داره یکسالت میشه انگار همین دیروز بود یه غروبه ٥شنبه که لگد زدنات زیاد شد اون شب دلم خیلی گرفته بود باهات چقد حرف زدم بهت گفتم بردیا زودتر بیا کنارم و تو اون شب انگار حرفامو شنیدی دو هفته زودتر بدنیا اومدی ساعت ١١شب بود شام عدسی داشتیم بابا تازه از سر کار اومده بود که دردم شروع شد رفتم طبقه بالا به زن عمو گفتم و رفتیم بیمارستان میلاد ساعت ٢ بستری شدم و شما ٧.٢٠ صبح جمعه به این دنیا قدم گذاشتی روزا کناره تو خیلی زود شب میشه و شبا زود صبح از خدا ممنونم که منو زن افرید تا لذت مادر شدن را درک کنم یا تو کناره تو همه چی قشنگه خیلی دوست دارم.